سه‌شنبه ۱۴ بهمن ۱۳۹۳ - ۲۰:۴۳
۰ نفر

همشهری آنلاین: بعضی فکر می‌کنند که زیبایی‌اش استثنایی است؛ که هست، اما بیشتر به سبک ماچوهای کلاه‌بردار.

داستان

صحنه: سلولی در واحدی با حداکثر امنیت در زندان سن‌کوئنتین ‌ِکالیفرنیا. سلول با یک تخت‌خواب تاشو آراسته شده و ساکنِ همیشگی‌اش، رابرت بوسولِی، و ملاقات‌کننده‌اش باید در وضعیتی منقبض بنشینند.

سلول تمیز و مرتب است؛ گیتاری جلاخورده یک گوشه‌اش قرار دارد. اما اواخر بعدازظهری زمستانی است و هوا سوز می‌پراکند، و حتی کمی غبار، انگار که مهِ خلیج سن‌فرانسیسکو به خود زندان نفوذ کرده باشد.

به‌رغم سرما، بوسولی چیزی به تن ندارد، فقط شلوار راه‌راه زندان پوشیده، و روشن است که از ظاهرش راضی است، به‌خصوص از بدنش که چالاک است و گربه‌سان، و با توجه به این‌که بیش از یک دهه حبس کشیده، عضلانی است.

سینه و بازوهایش تصویر پانورامایی است از علامت‌های خال‌کوبی‌شده: اژدهای خشمگین، گل‌های داوودی پیچ‌خورده، مارهای پیچ‌نخورده.

بعضی فکر می‌کنند که زیبایی‌اش استثنایی است؛ که هست، اما بیشتر به سبک ماچوهای کلاه‌بردار. عجیب نیست که در کودکی بازیگر بوده و در چند فیلم هالیوودی ظاهر شده.

بعدها در جوانی مدتی زیردستِ کِنِت انگر، فیلم‌ساز تجربی (کژدم برمی‌خیزد) و نویسنده (بابلِ هالیوود) کار کرده؛ البته، انگر در فیلمِ ناتمامِ اهریمن برمی‌خیزد هم نقشی به او داده بود.

رابرت بوسولِی، که حالا سی‌ویک‌ساله است، چهره‌ی واقعا مرموز تبِ چارلز منسُن است؛ دقیق‌تر ـ و این نکته‌ای است که هیچ‌وقت به‌روشنی در آن ایل و طایفه مطرح نشده‌ ـ او کلیدِ ماجرای مرموز کشتارهای سبک‌سرانه‌ای است که به آن‌ها کشتار خانواده‌ی منسن می‌گفتند، ازجمله قتل‌های تیت‌ ـ لوبیانکو.

همه‌ی ماجرا با کشتنِ گری هینمن آغاز شد، موسیقی‌دانی حرفه‌ای و میان‌سال که با چندتا از برادران منسن دوست بود و متاسفانه، در خانه‌ای کوچک و دورافتاده در توپانگا کنیون در ناحیه لس‌آنجلس زندگی می‌کرد.

هینمن را چند روز بسته نگه‌داشتند و شکنجه کردند (در کنار بی‌حرمتی‌های دیگر، یکی از گوش‌هایش را هم بریدند) تا این‌که گلویش را با مهربانی و ممارست شکافتند. وقتی بدنِ هینمن ورم‌کرده و پر از صدای پشه‌های ظلِ تابستان کشف شد، پلیس گرافیتی‌ای خونین بر خانه‌ی محقرش پیدا کرد (مرگ بر خوک‌ها!) گرافیتی‌ای شبیه همان‌هایی که کمی بعد در خانه‌ی خانم تیت و آقا و خانم لوبیانکو هم پیدا شد.

اما کمی قبل از سلاخی تیت‌ ـ لوبیانکو، رابرت بوسولِی که به‌خاطر رانندگی ماشینی مشکوک دستگیر شده و به زندان افتاده بود، به کشتنِ آقای هینمن بیچاره متهم شده بود.

آن موقع بود که منسن و رفقایش امیدوار به آزادی بوسولِی، به فکرِ کشتارهای سریالی‌ای مثل حادثه‌ی هینمن افتاده بودند؛ اولادِ منسن استدلال می‌کردند که اگر بوسولِی در زمانِ آن قتل‌ها در حبس بوده، چطور می‌توانسته در فاجعه‌ی هینمن سهیم باشد؟

که درواقع می‌توان گفت آن فرمان‌های شیطانیِ شبیخون که به تکس واتسن و آن خانم‌های گردن‌زنِ جوان، سوزان آتکینز، پاتریشیا کرن‌وینکل و لزلی ون‌هوتن داده شد، ربطی به ازخودگشتگیِ «بابی»بوسولِی نداشته است.

ر.ب.: عجیبه. بوسولِی. فرانسویه. اسم من فرانسویه. یعنی خورشید زیبا. گندش بزنن. هیشکی تو این دخمه اون‌همه خورشید نمی‌بینه. به این آژیر مِه گوش کن. انگار قطار سوت می‌کشه. ناله، ناله. تو تابستون از این هم بدتره. شاید واسه اینه که تو تابستون مه بیشتره تا زمستون. آب‌وهوا. به درک، هیچ‌جا نمی‌رم. ولی یه دقه گوش کن. ناله، ناله. خب امروز کجاها بودی؟

ت. ک.: همین دوروبر. یه کم با سرحان[۴] حرف زدم.

ر. ب. (می‌خندد): سرحان ب. سرحان. وقتی انداختنم بند اعدامیا شناختمش. آدم مریضیه. نباس این‌ورا باشه. باس بره آتاسکادرو. آدامس می‌خوای؟ ها، خب، تو لابد خوب بلدی راهتو این‌ورا پیدا کنی. تو حیاط که بودی داشتم نگات می‌کردم. جا خوردم که نگهبان گذاشته واسه خودت تو حیاط بپلکی. ممکنه یکی بهت چاقو بزنه.

ت. ک.: چرا؟

ر. ب.: همین‌جوری الکی. ولی تو که زیاد این‌جا اومدی، ها؟ چندتا از این بچه‌ها بهم گفتن.

ت. ک.: شاید شیش هفت‌باری سر پروژه‌های مختلف.

ر. ب.: فقط یه چیز مونده که تا حالا ندیدم. می‌خوام اون اتاق کوچیک سیبِ سبزو ببینم. وقتی سر اون قضیه‌ی هینمن دهنمو صاف کرده بودن و واسم اعدام بریدن، خب، یه مدتی تو بند اعدامیا نگهم داشتن. تا تهش که دادگاه حکم اعدامو لغو کرد. اون موقع همه‌ش به اون اتاق سبز کوچیکه فکر می‌کردم.

ت. ک.: در واقع، بیشتر به‌نظر می‌آد سه‌تا اتاق باشه.

ر. ب.: من فکر می‌کردم یه اتاق کوچیک گرد باشه که یه کلبه‌اسکیموییِ مهروموم‌شده با شیشه وسطشه. کلبه‌هه چندتا پنجره هم داره که شاهدا بتونن بیرون وایسن و ببینن یارو توش داره با اون عطرِ هلو خفه می‌شه و جون می‌ده.

ت. ک.: آره، اتاق گازه. ولی وقتی زندانی رو از بند اعدامی‌ها می‌آرن، می‌آد تو یه آسانسور که مستقیم می‌ره به اتاق «نگه‌داری» که چسبیده به اتاق شاهدها.

دوتا سلول تو اتاق نگه‌داری هست، دوتا، چون ممکنه دوتا اعدام در جریان باشه. دوتا سلولِ معمولی‌ان، مثل همین سلول، و زندانی شبِ آخرش رو قبل صبح اعدام اون‌جا می‌گذرونه، چیزی می‌خونه، رادیو گوش می‌کنه، با نگهبان‌ها ورق بازی می‌کنه. ولی یه چیز جالبی که کشف کردم اون اتاق سومیه که تو این سوییت هست.

پشتِ یه در بسته کنار سلول نگه‌داریه. من در رو باز کردم رفتم تو و هیچ‌کدومِ نگهبان‌هایی که باهام بودن جلوم رو نگرفتن. فراموش‌نشدنی‌ترین اتاقیه که تا حالا دیدم. می‌دونی توش چی بود؟

هرچی باقی مونده، همه‌ی وسایل شخصی‌ای که محکوم‌ها با خودشون به اتاق نگه‌داری برده بودن. کتاب‌ها. انجیل‌ها و کتاب‌های جلدکاغذیِ غربی و ارل استنلی گاردنر و جیمز باند. روزنامه‌های قهوه‌ای قدیمی.

بعضی‌هاش مال بیست‌سال پیش. جدول‌های ناتموم. نامه‌های ناتموم. عکس‌های عزیزانشون. عکس‌های کداکِ چروک و تیره‌وتار از بچه‌هاشون. دل‌خراش بود.

ر. ب.: تا حالا دیدی یکی با گاز خفه شه؟

ت. ک.: یه بار. ولی به مسخره‌بازی برگزارش کرد. خوشحال بود که داره می‌ره، می‌خواست زودتر تمومش کنه؛ جوری نشست رو صندلی که انگار نشسته رو صندلی دندون‌پزشک که دندون‌هاش رو تمیز کنه. ولی تو کانزاس، دار زدنِ دو نفر رو دیدم.

ر. ب.: پِری اسمیت؟ و اون یارو اسمش چی بود، دیک هیکاک؟[۵] خب، فکر کنم اون‌ها وقتی رسیدن به آخر طناب، دیگه چیزی حس نمی‌کردن.

منبع: همشهري داستان

کد خبر 286213

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha